نام جایی است که فیروزۀ کم رنگ و کم قیمت از آنجا آورند و با کاف فارسی هم آمده است. (برهان). نام کورۀ اردشیر بوده. فارس را حکما پنج کوره کرده اند یکی از آنها را کورۀ اردشیر خواندند که تختگاه اردشیربابکان بوده اکنون کرمان و اراضی آن صفحات است. کواشیر مخفف کورۀ اردشیر است (آنندراج). صحیح گواشیر است. (حاشیۀ برهان چ معین). و رجوع به گواشیر شود
نام جایی است که فیروزۀ کم رنگ و کم قیمت از آنجا آورند و با کاف فارسی هم آمده است. (برهان). نام کورۀ اردشیر بوده. فارس را حکما پنج کوره کرده اند یکی از آنها را کورۀ اردشیر خواندند که تختگاه اردشیربابکان بوده اکنون کرمان و اراضی آن صفحات است. کواشیر مخفف کورۀ اردشیر است (آنندراج). صحیح گواشیر است. (حاشیۀ برهان چ معین). و رجوع به گواشیر شود
دورگرد. (آنندراج). که در مسافتی دور سیر و گردش کند: غیرت غیر از قدرش دورسیر پاک چو امکان تغیر چو غیر. امیرخسرو دهلوی (از آنندراج). و رجوع به دورگرد شود
دورگرد. (آنندراج). که در مسافتی دور سیر و گردش کند: غیرت غیر از قدرش دورسیر پاک چو امکان تغیر چو غیر. امیرخسرو دهلوی (از آنندراج). و رجوع به دورگرد شود
کوهساران، کوهستان، کهساره، کهستان، (آنندراج)، کوهساره، کشوری که در آن کوه بسیار باشد، (ناظم الاطباء)، (از: کوه + سار، سر، پسوند مکان) تحت لفظ به معنی ناحیۀ کوه، کوهستانی، کوهستان، ناحیه ای که در آن کوه باشد، (حاشیۀ برهان چ معین)، کهسار: بیامد دمان سوی آن کوهسار که افکندۀ خود کند خواستار، فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 137)، بپرسید دیگر که بر کوهسار یکی شارسان یافتم استوار، فردوسی (ایضاً ص 209)، دگر شارسان از بر کوهسار سرای درنگ است و جای شمار، فردوسی (ایضاً ص 210)، و امسال پیش از آنکه به ده منزلی رسد اندرکشید حله به دشت و به کوهسار، فرخی، بر سر افکندی نهنگان را به خشت از قعر آب سرنگون کردی پلنگان را به تیر از کوهسار، فرخی، بر کاخهای او اثر دولت قدیم پیداتر است از آتش بر تیغ کوهسار، فرخی، نقش و تماثیل برانگیختند از دل خاک و دو رخ کوهسار، منوچهری، ابر آزاری برآمد از کنار کوهسار باد فروردین بجنبید از میان مرغزار، منوچهری، این یکی گل برد سوی کوهسار از مرغزار وآن گلاب آورد سوی مرغزار از کوهسار، منوچهری، اندر پناه عدل تو هستند بی گزند از چرغ و باز و شاهین، کبکان کوهسار، امیرمعزی، تا باغ زردروی شد از گشت روزگار بر سر نهاد تودۀ کافور کوهسار، امیرمعزی، تا برآمد جوشن رستم به روی آبگیر زال زر بازآمد و سر برکشید از کوهسار، امیرمعزی، به کوهسار و بیابانی اندرآوردیم جمازگان بیابان نورد که کوهان، انوری (از آنندراج ذیل کوهان)، همچون فلک معلقی استاده بر دو قطب قطب تو میخ و میخ زمین گشته کوهسار، خاقانی، بیخ جهان عدل توست بیخ فلک نفس کل میخ زمان عدل توست میخ زمین کوهسار، خاقانی، کشیده بر سر هر کوهساری زمردگون بساطی مرغزاری، نظامی (خسرو شیرین چ وحید ص 56)، و رجوع به کهسار شود، کوهستان (از فرهنگ فارسی معین)، کوهپایه، (ناظم الاطباء)
کوهساران، کوهستان، کهساره، کهستان، (آنندراج)، کوهساره، کشوری که در آن کوه بسیار باشد، (ناظم الاطباء)، (از: کوه + سار، سر، پسوند مکان) تحت لفظ به معنی ناحیۀ کوه، کوهستانی، کوهستان، ناحیه ای که در آن کوه باشد، (حاشیۀ برهان چ معین)، کهسار: بیامد دمان سوی آن کوهسار که افکندۀ خود کند خواستار، فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 137)، بپرسید دیگر که بر کوهسار یکی شارسان یافتم استوار، فردوسی (ایضاً ص 209)، دگر شارسان از بر کوهسار سرای درنگ است و جای شمار، فردوسی (ایضاً ص 210)، و امسال پیش از آنکه به ده منزلی رسد اندرکشید حله به دشت و به کوهسار، فرخی، بر سر افکندی نهنگان را به خشت از قعر آب سرنگون کردی پلنگان را به تیر از کوهسار، فرخی، بر کاخهای او اثر دولت قدیم پیداتر است از آتش بر تیغ کوهسار، فرخی، نقش و تماثیل برانگیختند از دل خاک و دو رخ کوهسار، منوچهری، ابر آزاری برآمد از کنار کوهسار باد فروردین بجنبید از میان مرغزار، منوچهری، این یکی گل برد سوی کوهسار از مرغزار وآن گلاب آورد سوی مرغزار از کوهسار، منوچهری، اندر پناه عدل تو هستند بی گزند از چرغ و باز و شاهین، کبکان کوهسار، امیرمعزی، تا باغ زردروی شد از گشت روزگار بر سر نهاد تودۀ کافور کوهسار، امیرمعزی، تا برآمد جوشن رستم به روی آبگیر زال زر بازآمد و سر برکشید از کوهسار، امیرمعزی، به کوهسار و بیابانی اندرآوردیم جمازگان بیابان نورد که کوهان، انوری (از آنندراج ذیل کوهان)، همچون فلک معلقی استاده بر دو قطب قطب تو میخ و میخ زمین گشته کوهسار، خاقانی، بیخ جهان عدل توست بیخ فلک نفس کل میخ زمان عدل توست میخ زمین کوهسار، خاقانی، کشیده بر سر هر کوهساری زمردگون بساطی مرغزاری، نظامی (خسرو شیرین چ وحید ص 56)، و رجوع به کهسار شود، کوهستان (از فرهنگ فارسی معین)، کوهپایه، (ناظم الاطباء)
آنچه از دیرباز در حرکت و سیر است. (فرهنگ فارسی معین). که سیری کهن دارد. که گردشی قدیم دارد. آنچه سالهاست که در گردش و حرکت است: درستی خواست از پیران آن دیر که بودند آگه از چرخ کهن سیر. نظامی. اگر شادیم اگر غمگین در این دیر نه ایم ایمن ز دوران کهن سیر. نظامی. ساقی بیار باده که رمزی بگویمت از سرّ اختران کهن سیر و ماه نو. حافظ (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
آنچه از دیرباز در حرکت و سیر است. (فرهنگ فارسی معین). که سیری کهن دارد. که گردشی قدیم دارد. آنچه سالهاست که در گردش و حرکت است: درستی خواست از پیران آن دیر که بودند آگه از چرخ کهن سیر. نظامی. اگر شادیم اگر غمگین در این دیر نه ایم ایمن ز دوران کهن سیر. نظامی. ساقی بیار باده که رمزی بگویمت از سرّ اختران کهن سیر و ماه نو. حافظ (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
کوه. کوهستان. (از فهرست ولف). کوهسار. سرکوه: ز ره دامنش را بزد بر کمر پیاده برآمد بر آن کوه سر. فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 4 ص 893). چنین گفت کین کوه سر، خان ماست بباید کنون خویشتن کرد راست. فردوسی (ایضاً ص 897). سپیده چو برزد سر از کوه سر پدید آمد از دور رخشان سپر. فردوسی (ایضاً ج 8ص 2595). سواران پیاده به زرین کمر از ایشان درخشنده شد کوه سر. فردوسی (شاهنامۀ چ بروخیم ج 3 حاشیۀ ص 800)
کوه. کوهستان. (از فهرست ولف). کوهسار. سرکوه: ز ره دامنش را بزد بر کمر پیاده برآمد بر آن کوه سر. فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 4 ص 893). چنین گفت کین کوه سر، خان ماست بباید کنون خویشتن کرد راست. فردوسی (ایضاً ص 897). سپیده چو برزد سر از کوه سر پدید آمد از دور رخشان سپر. فردوسی (ایضاً ج 8ص 2595). سواران پیاده به زرین کمر از ایشان درخشنده شد کوه سر. فردوسی (شاهنامۀ چ بروخیم ج 3 حاشیۀ ص 800)
کنایه از کسی است که از صحبت زود سیرشود و دلگیر گردد، (برهان)، شخصی که زود از چیزی سیر شود، (فرهنگ رشیدی)، کنایه از شخصی است که زود از صحبت دلگیر شود و در بیگانگی زند، (آنندراج) (از انجمن آرا)، کسی که از صحبت و معاشرت زود سیر و دلگیر شود، (فرهنگ فارسی معین)، کسی که از صحبت دوستان زود ملال آگین شده بر در بیگانگی زند، (غیاث) : جهان ما چو یکی زودسیر پیشه ور است چهار پیشه کند هر زمان به دیگر زی، منوچهری، من به تو ای زودسیر، تشنۀ دیرینه ام دشنه مکش همچو صبح تشنه مکش چون سراب، خاقانی، در غمت ای زودسیر، خون جگر می خورم تشنه بجز من که دید آبخورش آتشین، خاقانی، گرنه تو ای زودسیر، تشنۀ خون منی با من دیرینه دوست چند کنی دشمنی، خاقانی، که بشتاب ای نظامی زود دیر است فلک بدعهد و عالم زودسیر است، نظامی، کلیم، یک ره از آن شوخ زودسیر بپرس وفا چه کرد که در خاطر تو جا نگرفت، ابوطالب کلیم (از آنندراج)، ، آنکه به سرعت خشنود شود و بزودی پر و آگنده گردد، (ناظم الاطباء)، کنایه از بیفایده است، کنایه از بدمزاج باشد، (انجمن آرا) (آنندراج)
کنایه از کسی است که از صحبت زود سیرشود و دلگیر گردد، (برهان)، شخصی که زود از چیزی سیر شود، (فرهنگ رشیدی)، کنایه از شخصی است که زود از صحبت دلگیر شود و در بیگانگی زند، (آنندراج) (از انجمن آرا)، کسی که از صحبت و معاشرت زود سیر و دلگیر شود، (فرهنگ فارسی معین)، کسی که از صحبت دوستان زود ملال آگین شده بر در بیگانگی زند، (غیاث) : جهان ما چو یکی زودسیر پیشه ور است چهار پیشه کند هر زمان به دیگر زی، منوچهری، من به تو ای زودسیر، تشنۀ دیرینه ام دشنه مکش همچو صبح تشنه مکش چون سراب، خاقانی، در غمت ای زودسیر، خون جگر می خورم تشنه بجز من که دید آبخورش آتشین، خاقانی، گرنه تو ای زودسیر، تشنۀ خون منی با من دیرینه دوست چند کنی دشمنی، خاقانی، که بشتاب ای نظامی زود دیر است فلک بدعهد و عالم زودسیر است، نظامی، کلیم، یک ره از آن شوخ زودسیر بپرس وفا چه کرد که در خاطر تو جا نگرفت، ابوطالب کلیم (از آنندراج)، ، آنکه به سرعت خشنود شود و بزودی پر و آگنده گردد، (ناظم الاطباء)، کنایه از بیفایده است، کنایه از بدمزاج باشد، (انجمن آرا) (آنندراج)
جمع واژۀ باسور، که نوعی از بیماری مقعد و بینی باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). جمع واژۀ باسور. بیماریی که در مقعد حادث گردد. (از اقرب الموارد). مرض مشهور و این جمع باسور است و آن گوشت پاره ای باشد که در مقعد یا بینی پیدا شود. (غیاث اللغات) .ماده ای که در اطراف مقعد متشکل شده و نوعاً موجب سیلان خون می گردد. (ناظم الاطباء). و آن عبارت از زیادتی است که بر دهانۀ مقعد روید و آن از خون سوداوی غلیظ پدید آید و آن دو قسم است: یکی بصورت تکمۀ کوچک که پهن گردد و ارغوانی رنگ باشد و هر یک از این دو قسم یا برآمده و آشکار است یا فرورفته و پنهان. و دیگر بواسیر بینی که گوشتی زائد در دماغ پیدا شود و گاه سست و سفید و بدون درد است و معالجۀ آن آسان باشد. وگاه سرخ و با درد سخت توأم است و معالجۀ آن نیز سخت است. مفرد این کلمه باسور است. و دارویی نیز که بکار برند باسوری میگویند. گاه این بیماری بر لب عارض شود و موجب ستبری و شقاق وسط لب گردد و آن بواسیر لب نامیده میشود. (از بحر الجواهر). بواسیر یا تکمۀ اتساع سیاهرگهای دور مخرج نشستن، غالباً ناشی از یبوست و ضعف جریان خون و فشار وارد بر جدار امعاء مستقیم (قسمت انتهای قولون نازل) است. (دائره المعارف فارسی). جمع واژۀ باسور (مفرد آن در فارسی مستعمل نیست). از نظر پزشکی تورم مخاط و انساج عضلانی و پوششی اعضای داخلی، تورم سیاهرگهای نزدیک به مقعد در راست روده که اغلب دردناک است و ممکن است در نتیجۀ فشار، شکاف برداشته و خون دفع شود. بواسیر مقعد. (فرهنگ فارسی معین) : پس نالان شد (بغراخان) بعلت بواسیر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 196). اقسام آن: - بواسیر لحمی، پولیپ. - بواسیر لحمی اذن، پولیپ گوش. - بواسیر لحمی بینی، پولیپ بینی. - بواسیر لحمی رحم، پولیپ رحم
جَمعِ واژۀ باسور، که نوعی از بیماری مقعد و بینی باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). جَمعِ واژۀ باسور. بیماریی که در مقعد حادث گردد. (از اقرب الموارد). مرض مشهور و این جمع باسور است و آن گوشت پاره ای باشد که در مقعد یا بینی پیدا شود. (غیاث اللغات) .ماده ای که در اطراف مقعد متشکل شده و نوعاً موجب سیلان خون می گردد. (ناظم الاطباء). و آن عبارت از زیادتی است که بر دهانۀ مقعد روید و آن از خون سوداوی غلیظ پدید آید و آن دو قسم است: یکی بصورت تکمۀ کوچک که پهن گردد و ارغوانی رنگ باشد و هر یک از این دو قسم یا برآمده و آشکار است یا فرورفته و پنهان. و دیگر بواسیر بینی که گوشتی زائد در دماغ پیدا شود و گاه سست و سفید و بدون درد است و معالجۀ آن آسان باشد. وگاه سرخ و با درد سخت توأم است و معالجۀ آن نیز سخت است. مفرد این کلمه باسور است. و دارویی نیز که بکار برند باسوری میگویند. گاه این بیماری بر لب عارض شود و موجب ستبری و شقاق وسط لب گردد و آن بواسیر لب نامیده میشود. (از بحر الجواهر). بواسیر یا تکمۀ اتساع سیاهرگهای دور مخرج نشستن، غالباً ناشی از یبوست و ضعف جریان خون و فشار وارد بر جدار امعاء مستقیم (قسمت انتهای قولون نازل) است. (دائره المعارف فارسی). جَمعِ واژۀ باسور (مفرد آن در فارسی مستعمل نیست). از نظر پزشکی تورم مخاط و انساج عضلانی و پوششی اعضای داخلی، تورم سیاهرگهای نزدیک به مقعد در راست روده که اغلب دردناک است و ممکن است در نتیجۀ فشار، شکاف برداشته و خون دفع شود. بواسیر مقعد. (فرهنگ فارسی معین) : پس نالان شد (بغراخان) بعلت بواسیر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 196). اقسام آن: - بواسیر لحمی، پولیپ. - بواسیر لحمی اذن، پولیپ گوش. - بواسیر لحمی بینی، پولیپ بینی. - بواسیر لحمی رحم، پولیپ رحم
نیک نهاد. (ناظم الاطباء) : خنک آنان که خداوند چنین یافته اند بردبار و سخی و خوب خوی و خوب سیر. فرخی. شادمان باد و بکام دل خویش آن پسندیده خوی خوب سیر. فرخی. گردونش همی گوید ای خوب سیر میرا هم فضل و هنر داری هم جاه و خطر داری. فرخی. از خداوند نظر چشم همی داشت جهان بجهانداری نیکونیت و خوب سیر. فرخی
نیک نهاد. (ناظم الاطباء) : خنک آنان که خداوند چنین یافته اند بردبار و سخی و خوب خوی و خوب سیر. فرخی. شادمان باد و بکام دل خویش آن پسندیده خوی خوب سیر. فرخی. گردونْش همی گوید ای خوب سیر میرا هم فضل و هنر داری هم جاه و خطر داری. فرخی. از خداوند نظر چشم همی داشت جهان بجهانداری نیکونیت و خوب سیر. فرخی
یکی از جزایر یونان که هومر آن را اسکریا نامیده است. این جزیره تا هفتصد سال پیش از میلاد محل سکونت ’فه آسین ها’ بود، آنگاه مستعمرۀ کورنتین ها شد و امروز آن را کورفو نامند. (از لاروس). رجوع به کورفو شود
یکی از جزایر یونان که هومر آن را اسکریا نامیده است. این جزیره تا هفتصد سال پیش از میلاد محل سکونت ’فه آسین ها’ بود، آنگاه مستعمرۀ کورنتین ها شد و امروز آن را کورفو نامند. (از لاروس). رجوع به کورفو شود